نویسنده: حامد رحمانی، روانشناس شناختی
✜ مقدمه


در دوران دبیرستان وقتی در پایهٔ اول و دوم بودم همیشه یک چیز در زنگ‌های تفریح توجه من را به خود جلب می‌کرد و آن هم این‌ بود که در روز‌های دوشنبه در تمام زنگ‌های تفریح بخش بزرگی از بچه‌های کلاس سوم تجربی و ریاضی کتاب تاریخ معاصر را به دست دارند و در حال مطالعه‌ٔ تاریخ معاصرند. خیلی زود متوجه شدم که آن‌ها در آن روز کلاس تاریخ داشتند و معلم تاریخ مدرسه هر جلسه عادت داشت که از درس جلسهٔ قبل بپرسد یا کوییز بگیرد و آن کتاب در دست گرفتن‌ها برای آمادگی در آن پرسش یا کوییز بود.

در‌ابتدا تصور می‌کردم که خب تاریخ احتمالاً درس آسان مدرسه باشد که با خواندن یک زنگ تفریح هم بچه‌ها برای آن آماده می‌شوند (چون بسیار کم دیده بودم که مثلاً در زنگ تفریح همه‌ٔ بچه‌های تجربی در حال خواندن زیست باشند و نتیجه گرفته بودم که حتماً زیست را در خانه می‌خوانند و با یک زنگ تفریح نمی‌شود برای آن آماده شد). اما بعداً فهمیدم که پرسش کلاسی تاریخ یک کابوس برای کل پایهٔ سوم مدرسه است و همه‌ٔ آن‌ها نه‌تنها در زنگ تفریحِ قبل برای آن مطالعه می‌کنند، بلکه روز قبل را نیز به مطالعهٔ آن اختصاص داده‌اند ولی کافی نبوده است و این زنگ تفریح، آخرین تلاش آن‌ها برای حضور در یک پرسش کلاسی کابوس‌وار است.

طبیعتاً این ترس نیز به من و بقیهٔ هم دوره‌ای‌های من منتقل شد و وقتی وارد پایهٔ سوم شدیم در کنار بقیهٔ چالش‌ها، می‌دانستیم که یک درس بسیار سخت به اسم تاریخ هم داریم که نه تنها در کنکور ما نمی‌آید بلکه در امتحان نهایی هم نیست ولی معلمش بسیار سخت‌گیر است و چاره‌ای جز خواندنِ مداومِ آن نداریم. در اولین دوشنبهٔ مهر، معلم تاریخ که ما آن را جلّادی تصور می‌کردیم، به سراغ کلاس سوم تجربی که من در آن بودم آمد. پیر‌مردی مهربان و شوخ‌طبع بود که او را در گذشته هم در مدرسه دیده بودم و از اهمیت تاریخ گفت و قصه‌ٔ خیانت ابراهیم خان کلانتر، و فرار لطف علی خان زند از شیراز را تعریف کرد. من آن جلسه چنان محو این روایت شدم که چیزی ننوشتم و فقط گوش دادم، آن هم در حالی که بقیهٔ کلاس (که از شهرت پرسش‌های کلاسی این معلم با خبر بودند) داشتند جزوه می‌نوشتند و حتی یک واو را هم نمی‌خواستند از دست بدهند.

خلاصه کلاس تمام شد و دوشنبهٔ هفتهٔ بعد از راه رسید و حالا تقریباً تمام بچه‌های سوم تجربیِ جدید هم مثل تمام سوم تجربی‌های قبلی در حال حفظ کردن جزوه‌های خود دربارهٔ سلسلهٔ زندیه بودند تا مبادا در این پرسش کلاسی نمره‌ای را از دست بدهند. کلاس شروع شد و معلم نام یکی از بچه‌ها را صدا زد و بعد از کمی احوال پرسی برای کاهش استرسش، چند سؤال پرسید که یادم نیست چه بودند ولی یادم مانده است که پاسخ‌دهنده که دانش‌آموز خوبی هم بود انگار داشت یک دیالوگِ حفظ شده را تکرار می‌کرد و در میان این تکرار، جایی به اشتباه به جای «لطف علی خان زند» گفت «آقا محمد خان قاجار» و جالب بود که وقتی معلم خندید او متوجه نشد چه چیز خنده‌داری گفته است و انگار «آقا محمد خان قاجار» و «لطف علی خان زند»، دو کلمهٔ خالی از معنا و تاریخ در ذهن او بودند که او به قصدِ گرفتن نمره تنها یاد گرفته آن‌ها را با کلمات دیگری در یک جمله قرار دهد.

بعد از آن دانش‌آموز، نام من خوانده شد و من از هفتهٔ پیش تا به آن روز کتاب را باز نکرده بودم و در اولین سؤال تمام چیزی که از جلسهٔ قبل به یاد داشتم را تعریف کردم و حتی چیز‌هایی را گفتم که بعد‌ها فهمیدم معلم از خودش در کلاس گفته بوده و اصلاً در کتاب نبوده است، ولی آن موضوعات بدون هرگونه تلاشی و فقط به واسطه‌ٔ یک ساعت و ربع گوش دادن سر کلاس، در ذهن من جوری حک شده بودند که برای تکرارش در یک هفتهٔ بعد، حتی نیاز به مرور هم نداشتم.

راستش من دانش‌آموز خیلی درس‌خوانی در آن پایه نبودم و شاید بتوان گفت متوسط رو به بالا بودم ولی در تمام آن سال و حتی برای امتحان ترم اول برای این درس چیزی خارج از کلاس نخواندم و با این وجود نمره‌ام به راحتی ۲۰ می‌شد و این توجه بقیهٔ بچه‌ها را به خود جلب کرده بود که من چه کاری برای این درس انجام می‌دهم و من همیشه در جواب به آن‌ها می‌گفتم که کلاس تاریخ برای من شبیه به گوش دادن به یک قصه یا دیدن فیلم یا شنیدن اخبار است. و همان طور که فیلم‌ها و قصه‌ها و اتفاقات خبری در ذهن من بدون تلاش می‌مانند، حرف‌های کلاس تاریخ هم می‌مانند و راستش اگر امروز می‌خواستم به آن‌ها جواب بدهم می‌گفتم در زمان گوش دادن به تاریخ، املا نمی‌نویسم و به عبارت دیگر حفظش نمی‌کنم


اما این حافظهٔ عجیب من در تاریخ، ویژگی عجیبی نیست که فقط من آن را داشته باشم، و همه‌ٔ ما در زندگی روزمرهٔ خود مواردی را داریم که بدون هیچ تلاشی در خاطرمان می‌مانند. مثلاً وقایع بین فردی ما که خاطرات ما را می‌سازند بدون اینکه آن‌ها را با خود تکرار کنیم، تا مدت زمان خوبی به یاد آورده می‌شوند و یا فیلم‌ها، رمان‌ها و بازی‌های ویدیویی را خیلی خوب می‌توانیم بعداً به یاد بیاوریم. یا مثلاً اگر به بازیگران تئاتر در تمام دنیا فکر کنیم از حجم چیزی که آن‌ها حفظ کرده‌اند متعجب می‌شویم.

برای مثال نمایشنامهٔ هملت در زبان انگلیسی حدود ۳۰۵۰۰ کلمه دارد و هزاران نفر در طی چند صد سال اخیر در تمام دنیا بخشی از این نمایشنامه را به صورت کلمه به کلمه‌ حفظ کرده‌اند (آن هم در مدت کوتاهی) و بر‌ روی صحنه برده‌اند!

پس ماجرا چیست؟ چرا همهٔ ما برخی چیز‌ها را آنقدر راحت و بدون زحمت حفظ می‌کنیم و مدت طولانی به یاد می‌آوریم ولی بعضی چیز‌های دیگر (که عمدتاً هم به درس و مدرسه مربوط هستند) فقط با صرف انرژی خیلی زیادی در خاطرمان می‌مانند و خیلی زود هم فراموش می‌شوند؟ برای پاسخ به این سؤال باید مجدداً در خود تاریخ سفر کنیم و به شرایطی برگردیم که گونهٔ ما در آن به وجود آمد.


✜ هوشمند یا اجتماعی؟ مسئله این است! 


جانوران را می‌توان بر‌اساس رفتاری که با دیگر هم‌نوعان خود دارند به دسته‌های مختلفی تقسیم کرد. برای مثال بعضی از جانوران مثل روباه تنهازی هستند و رفتار گله‌ای و جمعی از آن‌ها دیده نمی‌شود. بعضی دیگر از جانوران مثل شیر‌ها رفتار گلّه‌ای/قبیله‌ای دارند و یک شیر در ساختار یک گلّه به دنیا می‌آید و در‌نتیجه باید بتواند نقشی را که تکامل برایش در این ساختار مشخص کرده است به خوبی ایفا کند. در‌واقع رفتار گله‌ای/قبلیه‌ای در جانوران رفتار پیچیده‌ای محسوب می‌شود و در‌نتیجه مغز هوشمند‌تری را هم نیاز دارد. برای مثال وقتی شما در تمام طول زندگی خود قرار است تنها زندگی کنید مغز شما باید بتواند منابع غذایی را پیدا کند و شما را برای به دست آوردن این منابع آماده کند. باید بتواند خطرات را تشخیص دهد و در زمان تولید مثل رفتار‌های تولید مثلی را ایجاد کند. اما اگر گونهٔ شما زندگی جمعی داشته باشد در کنار کار‌های قبلی مغز شما باید بتواند سلسله‌مراتب اجتماعی را نیز تشخیص دهد، نقش اجتماعی شما را پردازش کند و درنهایت باید بتواند میان اعضای گروه خودی و گروه غیر‌خودی تمایز قائل شود و همه‌ٔ این‌ها نیاز به مغزی پیچیده‌تر از حالت قبلی دارند.

 احتمالاً با این توضیحات می‌توانید حدس بزنید که حدود دویست هزار سال پیش که گونه‌ٔ ما به وجود آمد یک گونه‌ با رفتار جمعی بود. ما انسان‌ها از همان ابتدا به طور گروهی زندگی می‌کردیم و در‌نتیجه مغز ما نیز از همان ابتدا پیچیدگی‌های لازم برای انجام پردازش‌های اجتماعی را داشته است. بیایید به زندگی یکی از اجدادمان نگاه کنیم. او در یک گروه به دنیا می‌آمد و از همان لحظهٔ تولد به مادرش (و یا مراقبینِ جایگزین) وابسته بود، که این وابستگی باعث نیز می‌شد بقای او به مادر وابسته شود و در نتیجه مغز او اتصال با مادر را ارزشمند و لذت‌بخش تفسیر می‌کرد و این مغز مدار‌هایی داشت که در زمانِ بودن در کنار مادر به او احساس لذت بدهند. در ادامه که کمی بزرگ شد متوجه شد که چهره‌ٔ آدم‌ها می‌تواند به او اطلاع دهد که آدم‌ها چه احساسی دربارهٔ اتفاقات اطراف دارند. برای مثال وقتی شکار بزرگی انجام می‌شد چهرهٔ آدم‌ها به شکلی در می‌آمد که آن را خوش‌حالی می‌نامیم و وقتی کسی در شکار می‌مرد فقط با دیدن چهره می‌شد فهمید که آدم‌ها غمگین‌اند.

فهم تمام هیجانات از چهره، نیازمند مدار‌های بسیار پیچیده‌ای در مغز بودند که اجداد ما خوشبختانه آن‌ها را داشتند و با همین مدار‌ها از همان کودکی روابط بین فردی خود را تنظیم می‌کردند. این جدّ محترم ما کمی دیگر که بزرگ شد و این هیجانات را در خودش هم احساس کرد و متوجه شد وقتی اشتباهی در قبال گروهش می‌کند حال بدی در بدنش احساس می‌کند و میلی برای جبران در او ایجاد می‌شود که نام آن را می‌توان احساس گناه یا عذاب وجدان گذاشت. و اگر آن اشتباه خیلی بزرگ باشد احساس شرم خواهد کرد که باعث می‌شود دیگر نخواهد در کنار اعضای گروه باشد و انگار می‌خواهد از شرمندگی زیاد آن‌ها را ترک کند و حالا اگر هم ترک نکند خاطره‌ٔ آن عمل تا ابد می‌تواند او را شرمنده کند و این احساسِ شرم باعث شود که دیگر آن اشتباه تکرار نشود.

در واقع به واسطه‌ٔ مدار‌های مغزی پیچیده، اجداد ما و خود ما خاطرات بین فردی خود را بدون اینکه بخواهیم و یا تلاشی بکنیم خیلی خوب به خاطر می‌سپردیم تا با کمک آن‌ها در آینده بتوانیم بهتر تصمیم بگیریم. نکتهٔ بسیار مهم دربارهٔ اجداد ما این است که از لحظهٔ تولد مناطق زیادی از مغز درگیر پردازش‌های اجتماعی بوده‌اند و این مدار‌ها بقای گونه‌ٔ ما را آن روز‌ها تضمین کرده‌اند و باعث شده‌اند که ما یک گونه‌ٔ اجتماعیِ موفق باشیم. به این مناطق مغزی که هنوز هم بخش مهمی از انرژی مغز ما را به خود اختصاص می‌دهند، شبکهٔ مغز اجتماعی گفته می‌شود که چه در آن روز‌های ابتدایی گونهٔ ما و چه امروز، وظیفهٔ پردازش اطلاعات اجتماعی را دارند و باعث می‌شوند هر آن چیزی که جنبهٔ اجتماعی دارد به راحتی به خاطر سپرده شود و مدت زمان طولانی نیز باقی بماند (زیرا بودنش باعث می‌شود در آینده بهتر تصمیم بگیریم). 

خاطرات بین فردی ما یا داستان‌ها و قصه‌ها به این دلیل بسیار خوب به خاطر سپرده می‌شوند که از شبکهٔ مغز اجتماعی در پردازش آن‌ها نقش مستقیماً استفاده می‌شود و مغز جوری تکامل پیدا کرده است که برای این اطلاعات بیش از هر اطلاعات دیگر ارزش قائل باشد، تا جایی که زمان‌هایی که ما کاری انجام نمی‌دهیم (حتی در بخشی از خواب)، مغز به سراغ پردازش این اطلاعات می‌رود و کاری را می‌کند که برای آن تکامل یافته است:  پردازشِ عمیقِ اطلاعات اجتماعی.


اگرچه تصمیمات اجتماعی به بقای ما در گذشته بسیار مربوط بوده‌اند ولی راستش ما همواره به محاسبه کردن و بررسی منطقی (و تمام آن چیز‌هایی که امروزه یادگیری کلاسیک می‌نامیم) هم نیاز داشته‌ایم. به همین دلیل هم مجموعه‌ای از شبکه‌های دیگر نیز در مغز ما وجود داشته‌اند که خروجی آن‌ها باعث می‌شد ما بتوانیم به محیط اطراف خود توجه کنیم، چیز‌هایی را به مدت کوتاهی به خاطر سپاریم و اگر مهم بودند با تکرار کردن، آن‌ها را در حافظهٔ بلند مدت ذخیره کنیم و عملکرد‌های محاسباتی را انجام دهیم. در واقع این شبکه‌ها همان شبکه‌هایی‌اند که در آموزشِ معمول و کلاسیک از آن‌ها استفاده می‌کنیم. زمانی که سعی می‌کنیم در کلاس به معلم توجه کنیم و سخنان آن را در حد چند ثانیه به خاطر بسپاریم تا بتوانیم آن را به عنوان جزوه بنویسیم و یا وقتی در حالِ حل یک مسئلهٔ ریاضی هستیم، این شبکه فعال می‌شود. 

برای خواندن بخش دوم متن روی لینک زیر بزنید.

بخش دوم