نویسنده: حامد رحمانی، روانشناس شناختی
✜ مقدمه
از نوشتن متنفر بودم! در تمام طول تحصیل برای من بزرگترین کابوس وقتی بود که باید چیزی مینوشتم و برایم خیلی فرق نداشت که این جزوهای سر کلاس شیمی دوم دبیرستان باشد یا نوشتن تمرینهای ریاضی. برای من سختترین کار دنیا بود و حاضر بودم به جای آن هر کاری کنم که بتوانم ننویسم.
وقتی به اول ابتدایی فکر میکنم، تمام تصاویری که از آن به یاد میآورم مدادی در دستم و صفحات زیادی مشق است که به نظر میرسید تا فردا هم اگر بیوقفه بنویسم به پایان نمیرسد و فردا قرار است معلم دعوایم کند. و دعوا هم میشدم گاهی به این دلیل که نمیتوانستم مشق را تمام کنم و گاهی هم که تمام میکردم آنقدر بد خط بود که خیلی قابل خواندن نبود و جریمهٔ این ننوشتن یا بد نوشتن، خودش نوشتنِ بیشتر بود.
مسئله این است که من دانشآموز درسخوانی بودم و در کلاس فعالیت زیادی داشتم و شاید بیشتر از همهٔ دانشآموزان هم از معلم سؤال میپرسیدم و با او بحث میکردم و حتی یادم است که یک بار در مدرسه قرار بود کلاس چهارمیها و پنجمیها را به یک رصدخانه ببرند و معلم ما به مدیر گفت که منِ اول ابتدایی را هم با آنها ببرند! ولی نوشتن برای من عذاب بود و حتی معلم ما فکر میکرد من مشکلاتی مثل خوانشپریشی یا نوشتارپریشی دارم و تنها راهِ درمانِ این مشکل، بیشتر تمرین کردن است.
راستش من هیچ کدام از چیزهایی که مینوشتم را یاد نمیگرفتم و هنوز هم اگر بخواهم چیزی را یاد بگیریم به جای نوشتن گوش میدهم و بخش بزرگی از چیزهایی که یاد گرفتم به همین شکل بوده است ولی آن زمان معلم من و معلمهای دیگر این را نفهمیدند و برای من و دیگرانی که شبیه من بودند مدرسه را به یک جهنم تبدیل کردند.
ولی واقعاً «چرا نوشتن برای من و بسیاری دیگر، سخت است و برای عدهای دیگر آسان؟» برای پاسخ به این سؤال باید در تاریخ انسان سفر کنیم.
✜ به یاد جنگل دور
بیایید یک سفر و یک قصه را آغاز کنیم (و راستش قول نمیدهم این آخرین بار باشد) حدود 200 هزار سال پیش گونهٔ ما به وجود آمد و همان طور که قبلا گفته شده است یکسری ویژگیهای منحصر به فرد در تاریخ حیات داشته است. این طفلِ جدیدِ عالمِ حیات میتوانست صحبت کند (به عبارت دیگر به زبان مجهز شد)، ارتباطات اجتماعی برقرار کند، چیزی داشت که میتوانیم در بیان روزمره آن را هوش بنامیم و همهٔ این چیزها باعث شد که ما این امکان را پیدا کنیم که بتوانیم از دیگران یاد بگیریم و به دیگران چیزی یاد دهیم که در این فرایند زبان نقش اصلی را برعهده داشت.
برای مثال یکی از اجداد خود را تصور کنید که متوجه شده است میوههای قرمز رنگِ جنگلِ کناری، برخلاف میوههای قرمز رنگی که قبلاً دیده است سمیاند (او یک جنازه را در حالی که درون دهانش کلی از این میوهها بوده است پیدا کرده است). او با استفاده از زبان میتواند به دوستش این را خبر بدهد یا به عبارت دیگر به دوستش یاد بدهد که فلان میوهها سمیاند.
در این فرایندِ یادگیری، مشاهده نقش مهمی داشته است (جد شما به استفاده از مشاهدهای که کرده یاد گرفته است که میوههای قرمز این جنگل سمیاند). در کنار آن صحبت کردن هم دارای نقش مهمی است (فرایند خبر دادن به دیگران به واسطهٔ زبان رخ داده است). پس تا اینجا میتوان یادگیری اجدادمان را در دو روشِ مشاهده و زبان دستهبندی کرد.
حال تصور کنید که این جدّ محترم شما قرار است یاد بگیرد که چطور پوست شکار را بکّند. طبیعتاً کسی میتواند بیاید و با توضیحی شفاهی به او توضیح بدهد، یا مثلاًً خودِ آن فرد شروع کند به کندن پوست، تا جد شما آن فرایند را مشاهده کند. یا اینکه در کنار توضیح و نشان دادن، به جدّتان، یک ابزار تیز و یک لاشهٔ حیوان بدهد و از او بخواهد که خودش پوست حیوان را به طور عملی بکند و در این فرایند با انجام آزمونوخطا، کار را بهتر یاد بگیرد، که این میشود سومین راه یادگیری برای اجداد ما.
پس به طور خلاصه اجداد ما ما به واسطهٔ تواناییهای مغزی جدیدی که داشتند میتوانستند از طریق مشاهده، زبان و انجام دادن، مهارتهای مختلف را یاد بگیرند و به دیگران نیز یاد بدهند و این یادگیری بود که گونهٔ ما را حالا به جایی رسانده که من در یک دستگاه عجیب در عالم حیات مینویسم و شما آن را با یک ابزار عجیب دیگر میخوانید.
اکنون سؤال مهم این است که «آیا این سه تا راه، تنها راههای یادگیری تا به امروز بودهاند یا به مرور راههای دیگری نیز ابداع شدند؟»
✜ اگر به جای سیب خود درخت بر سر نیوتن خورده بود جهان زیباتر بود (حداقل برای دانشآموزان!)
راستش از این حدود ۲۰۰ هزار سال، بیشترِ آن را آدمها با همین سه روش بالا یاد میگرفتند و یاد میدادند و البته ممکن بود گاهی از نشانههایی هم استفاده کنند. مثلاً روی چیزهای خطرناک علامتهایی قرار دهند. ولی این استفاده از نشانه بسیار محدود و کم بود. تا اینکه حدود ۵۰۰۰ سال پیش چیزی به وجود آمد که زندگی را وارد مرحلهٔ جدیدی کرد و آن چیز، خط بود.
شاید شما از کسانی باشید که زبان را با خط اشتباه میگیرند و به همین دلیل خوب است که اینجا یک توضیح دربارهٔ تفاوت آنها بدهم. زبان همان چیزی بود که حدود ۲۰۰ هزار سال پیش در گونهٔ ما به وجود آمد و گونهٔ ما را از بقیه متمایز کرد که در عمل میشود همین توانایی صحبت کردن و فهمیدن حرف دیگران. ولی خط به این معنا است که ما بتوانیم با استفاده از نشانههایی قراردادی، این زبان را در جایی ثبت کنیم و بنویسیم. در واقع اختراع خط به معنای اختراع تعدادی نشانه است که هر کدام از آنها باید چیزی را در زبان نمایندگی کنند. مثلا حرف "آ" نماینده صدای "آ" است. با ایجاد این امکان فراهم شد که انسانها زبان را در جایی ثبت کنند و برای دیگرانی هم که در آن لحظه در کنارشان نیستند برجای بگذارند (و زبان به تنهایی این امکان را نداشت).
البته که در اوایلِ ایجاد خط، از این ابزار فقط برای نوشتن قانون و حرفهای مهم استفاده میشد زیرا که نوشتن در آن زمان کاری سخت بود ولی به مرورِ زمان و با پیشرفت ابزار، نوشتن، راحت و راحتتر شد تا جایی که به عنوان یکی از ابزارهای یادگیری جای خود را پیدا کرد.
حدود دوهزار پانصد سال پیش، اولین مدارسی که شبیه به مدارس امروز بودند ایجاد شدند و در این مدارس یادگیری نوشتن و خواندن نوشتههای بقیه مهمترین بخش یادگیری بود که با استفاده از آن افراد میتوانستند بقیهٔ چیزها را یاد بگیرند و بعد از صدها سال، ملاک با سواد بودن یا نبودن، همین توانایی خواندن و نوشتن شد. البته طبق این معیار تا همین ۴۰۰ سال پیش در اروپا بسیاری از افراد بیسواد بودند، زیرا هم آموزش در اختیار طبقهای خاص بود و هم اینکه کتاب، کالای در دسترسی نبود و کتابها به صورت دستنویس کپی میشدند.
ولی با اختراع ماشین چاپ و شروع جنبش اصلاح دینی در مسیحیت که باعث شد انجیل به زبانهایی به جز لاتین هم ترجمه شود متون دیگر به راحتی در دسترس همهٔ آدمها قرار گرفتند و از آن زمان به بعد، دیگر واقعاً ملاک باسوادی و بیسوادی توانایی خواندن و نوشتن بود و هنوز هم چنین است.
روند عجیبی است. انسان حدود ۱۹۰ هزار سال برای یادگیری، بر دیدن و گفتن و انجام دادن تکیه داشته است و هر سه تای اینها میراث تکاملی ما به حساب میآیند و خود ما در به دست آوردن آنها نقشی نداشتهایم. اینکه ما در آنها نقشی نداشتهایم نیز به این معنا است که این تواناییها در عمق مغز ما حک شدهاند و به عبارتی مغز ما خیلی راحت میتواند از آنها استفاده کند. ولی خواندن و نوشتن چیزی است که در ۹۰٪ عمر گونهٔ ما وجود نداشته است و ابداع خود ما است، که البته باید به آن افتخار کنیم و واقعاً بخش بزرگی از پیشرفت خود را مدیون آن هستیم، ولی این سؤال را نیز باید از خود بپرسیم که چگونه خواندن و نوشتن باعث شد تمام راههای دیگرِ یادگیری را به فراموشی بسپاریم و یا درستتر این است که: «چگونه ما را مجبور کردند که آنها را فراموش کنیم؟»
در بخش دوم این متن به بررسی نقش مدرسه در نادیده گرفته شدنِ تفاوتهایمان خواهم پرداخت و توضیح خواهم داد چطور میتوانیم به خودمان کمک کنیم که بتوانیم بر اساس سبک یادگیری خودمان چیزها را یاد بگیریم. برای خواندن بخش دوم روی لینک زیر بزیند.